«هوالله الذي لا اله الاّ هو عالم الغيب والشهادة هوالرحمن الرحيم هوالله الذي لااله الاّ هوالملك القدّوس السّلام الموءمن المهيمن العزيز الجبّار المتكبّر سبحان الله عمّا يشركون هوالله الخالق البارئالمصوّر له الاسماء الحسني يسبّح له ما في السموات والارض و هوالعزيز الحكيم».1
او خدايي است كه معبودي جز او نيست، حاكم و مالك اصلي اوست، از هر عيب منزه است، به كسي ستم نميكند، امنيّت بخش است، مراقب همه چيز است، قدرتمندي شكست ناپذير كه با اراده نافذ خود هر امري را اصلاح ميكند، و شايسته عظمت است؛ خداوند منزه است از آنچه شريك براي او قرار ميدهند!
او خداوندي است خالق، آفرينندهاي بيسابقه، و صورتگري (بينظير) براي او نامهاي نيك است؛ آن چه در آسمان ها و زمين است، تسبيح او ميگويند؛ و او عزيز و حكيم است!!
* * *
آياتي كه ذيل سوره مباركه حشر است هم براي استدلال آيه قبل است كه در باره عظمت قرآن آمده هم براي تبيين محتواي خود سوره است. سه آيه پاياني دو تاي آن با سوّمي فرق ميكند، چون دو آيه اولي راجع به الوهيت و ربوبيت و سوّمي درباره خالقيت است. در آيه اوّل و دوّم كه در باره الوهيّت و ربوبيّت است مشركان شرك ورزيدند امّا در باره محتواي آيه سوّم شركي آن چنان توهّم نشد، چون تمام اين توهّمهاي شرك در مسأله الوهيت و ربوبيت است نه در خالقيّت. نوعاً ميپذيرفتند كه اين جهان را خدا آفريده امّا اين كه خدا آن را اداره ميكند يا نه محل اختلاف بود. خدا را به عنوان خالق و نيز به عنوان رب العالمين ميپذيرفتند اما او را به عنوان اين كه رب انسان است نميپذيرفتند. پذيرش آن دو مطلب براي اينها مسئوليتي نميآورد يعني اعتقاد به اين كه جهان خدايي دارد هيچ اثر عملي ندارد امّا يك ثمره علمي دارد. با قبول اين كه خدا ربّ انسان است و انسان را خدا بايد اداره كند فوراً وحي و رسالت و نبوت و پاداش و كيفر و بهشت و جهنم و مانند آن مطرح ميشود. اگر خدا بشر را اداره ميكند از راه وحي و قانون است، اگر وحي و رسالتي هست حساب و كتابي نيز هست ، اگر حساب و كتابي هست بهشت و جهنمي هم بايد باشد. تمام مسئوليتها روي اين مسأله سوم ظهور ميكند و مبارزات انبياء ـ عليهم السلام ـ با مشركين هم در همين مسأله سوّم بود نه در مسأله اول و دوّم. مسأله سوّم بود كه مسئوليت ميآورد كه اينها نميپذيرفتند. اين دو آيه اوّل از اين سه آيه اخير، راجع به توحيد الوهيت و ربوبيت حق است لذا اسمايي كه مربوط به الوهيت و ربوبيت است ياد ميشود. آيه سوّم در باره خالقيت است لذا در پايان اين آيه ديگر سخن از «سبحان الله عمّا يشركون» مطرح نيست. پس سرّ اين كه در پايان آن يازده اسمي كه در آيه اوّل و دوّم است «سبحان الله عما يشركون» آمده و در پايان آيه اخير نيامده همين است.
مطلب بعدي آن است كه در اين آيات مباركه سه قسم از صفات و اسماي ذات اقدس اله مطرح است كه بخشي به ذات برمي گردد، قسمي به صفات ذات و بخشي هم به صفات فعل. آن كه فرمود «هوالله» هويتش به اللّه بودن مال ذات است «عالم الغيب و الشهادة» بودن صفت ذات است بقيهاش نظير «الملك القدوس، الموءمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر» اينها صفات فعل است پس «الله» و هم چنين هويت مطلقه كه هو الله اينها مال ذات است عالم الغيب والشهادة صفت ذات است نه عين ذات، بقيه از قبيل «الملك، القدوس، المؤمن، المهيمن» اينها جزو اوصاف فعل به شمار ميروند.
گرچه قدّوس بودن از يك نظر به صفت ذات برمي گردد ولي نوع اين اوصاف در باره صفت فعل است. پس آن چه كه در اين سه آيه ذكر ميشود بخشي از آنها به هويت ذات برمي گردد، بخشي به صفات ذات و قسمتي هم به صفت فعل.
مطلب بعدي آن است كه اين «عالم الغيب والشهادة» ارشاد به نفي موضوع است نه اين كه غيبي هست و شهادتي هست و خداي سبحان، هم به غيب علم دارد هم به شهادت، چون غيب بما انّه الغيب تعلق نميگيرد، اگر هم گفته شد عالم الغيب است يعني لاغيب له، نه اين كه يك چيزي نسبت به حق تعالي غيب هست مع ذالك خدا به آن شيء بما انه غيب علم دارد چون علم شهود و حضور است و با غيب جمع نميشود، غايب بما انه غايب معلوم احدي نخواهد شد قهراً اين غيب ميشود غيب قياسي يعني چيزي كه پيش ديگران غايب است پيش ذات اقدس اله غايب نيست. اين ارشاد به نفي موضوع است نظير همان بياني كه از حضرت امير ـ سلام الله عليه ـ رسيده است كه: «لو كشف الغطاء ما ازددت يقيناً»2 اين ارشاد به نفي موضوع است نه اين كه الآن يك پردهاي جلو چشم من هست ولي من پشت پرده را ميبينم و اگر اين پرده كنار برود يقين من اضافه نميشود اين طور نيست چون اگر پرده باشد او پشت پرده را ميداند نه اين كه ببيند و اگر پرده كنار برود دانستن به ديدن تبديل ميشود و به يقين اضافه ميشود. پس معناي آن كلام امير مومنان علي (ع) اين است كه اصلاً پردهاي نيست اگر پرده از چشم همگان كه «اعينهم في غطاء عن ذكري»3 اين پرده كه الان آويخته است برطرف بشود براي من بي تفاوت است چون من پردهاي جلو چشم خودم نگذاشتهام. واقع كه پردهاي ندارد پرده جلو چشم خود انسان است نه واقع، واقع پوشيده نيست اين پرده است كه جلوي چشم بيننده است.
در سوره مباركه قاف هم فرمود: «لقد كنت في غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد»4 يعني قيامت كه ميشود پرده از جلوي چشم تبهكار برداشته ميشود نه اين كه پرده از روي عالم برداشته بشود نفرمود و كشفنا عنا غطاء نا يا عن الواقع غطائه بلكه فرمود
فكشفنا عنك غطاءك اينهايي كه اعينهم في الغطاء عن ذكري اند و اگر كسي بي پرده جهان را ديد براي او تفاوت نميكند، اگر پرده از جلو چشم ديگران برداشته شود براي او يكسان است. پس آيه «عالم الغيب والشهادة» ارشاد به نفي موضوع است.
معمولاً در قرآن كريم غيب بر شهادت مقدم است، اين تقديم غيب بر شهادت يا براي آن است كه اين غيب اهم از شهادت است يا براي اين است كه اگر كسي خواست به شهادت علم پيدا كند بايد از راه غيبش باشد: چون همه اينها در مخزن الهي وجود دارند و اگر كسي به غيب اشيا يعني به مخازن الهي علم پيدا كرد يقيناً به آن چه كه در خارج هم واقع ميشود هم علم دارد، پس آنها كه عالم غيب اند شهادت را در دو نشئه ميبينند يعني آن چه كه در جهان خارج اتفاق ميافتد قبل از وقوع هم ميدانستهاند حين وقوع هم ميدانند. پس غيب از اين جهات مقدم بر شهادت است.
قبل از اين كه به ساير اسما برسيم در همين قسمت كه «هو» هست و «الله» هست و عالم الغيب و الشهادة هست و هوالرحمن الرحيم كه اين «رحمان و رحيم» بخشياش به صفات فعل برميگردد بحثي لازم است.
يك ذات است و يك صفت ذات است و يك صفت فعل كه بقيه صفات فعل حق تعالي هستند، ذات اقدس اله كه در دسترس احدي نيست نه حكيم با برهان به آن جا راه دارد و نه عارف با شهود حق ورود دارد، زيرا او نامحدود صرف است و نامحدود صرف به فهم حكيم، به خود حكيمي كه فاهم است به دليلي كه حكيم استدلال ميكند به رابطهاي كه بين دليل و مدلول هست همه را فرو ميگيرد و از بين ميبرد مثل كسي كه بخواهد بساطش را در كنار يك اقيانوس توفندهاي پهن كند، انسان ميتواند كنار يك خيابان بساط خود را پهن كند امّا اگر بخواهد بنشيند در برابر آن توفان خود او و سفره و بساطش، نابود ميشود. آن مرحله كه مرحله نامتناهي است قبل از اين كه اين حكيم و استدلالگر خود را بفهمد آن فيض هم به خود اين استدلال او را دربردارد هم دليل او را كه مقدّمتين است فرو ميبرد هم مدلول او را كه نتيجه است به كام ميكشد و چيزي براي اين استدلال گر نميگذارد، اين است كه فرمود: «لا يدركه بعد الهمم».5 عارف هم اگر بخواهد در درياي دل فرو رود غواصي كند به جاي اين كه غوص كند غرق ميشود، آنها فقط در افعال حق ميتوانند غواصي كنند در مقام ذات هر كه بخواهد شنا كند شنا همان و غرق شدن همان. اين است كه در يك خطبهاي اين دو جمله كنار هم ذكر شده است كه فرمود: لم يطلع العقول علي تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته در نهج البلاغه خطبه 49 هست كه خداي سبحان كنه صفاتش را به كسي اطلاع نداد امّا آن مقدار لازم را هم محجوب نكرد كه انسان بگويد من شناخت خدا مقدورم نيست چرا بحث كنم؟ اين طور نيست، آن مقداري كه بر بشر واجب است راه باز است آن مقداري كه راه بسته است واجب نيست. مقام ذات كه هويّت و «الله» هم از او حكايت ميكند گرچه الله به اندازه هو حكايت نميكند ولي بالاخره از مقام ذات حكايت ميكند آن در دسترس احدي نيست. صفات ذات هم چون عين ذات است فقط تغاير در الفاظ و مفهوم است آن هم كنهاش مقدور احدي نيست. ميماند صفات فعل هم به همان اندازه كه صفات ذات عين ذات اند و از ذات جدا نيستند صفات فعل بيرون از ذات اند و حق ندارند در مقام ذات راه پيدا كنند چون صفات فعل محدودند ممكناند متناهياند اينها حق ندارند همتاي ذات باشند اما مثلاً عليم، قدير حيّ و امثال ذالك اينها چون نامتناهياند ميتوانند همتاي ذات باشند ولي صفات فعل مثل رازق، خالق، شافي، قابض، باسط، حافظ و امثال آن كه صفات فعل اند اينها چون متناهي اند هرگز حق ندارند در آن حرم راه پيدا كنند اينها خارج از ذاتاند وقتي كه خارج از ذات شدند ميشوند ممكن نه واجب ؛ مثلاً رازق در مقابل غير رازق، رازق بما انّه رازق اين ممكن است نه واجب، ذاتي كه قادر بر رزق است واجب است نه رازق، ما آن موطني كه اين اسم رازق را ميفهميم و برآن موطن حمل ميكنيم آن موطن فعل خداست نه ذات خدا، ذات خدا قادر بر رزق است، گاهي رزق ميدهد گاهي كه نباشد نميدهد قهراً اين اسماء ميشود صفت فعل، وقتي صفت فعل شد بيرون از ذات خواهد بود وقتي بيرون از ذات افتاد ميشود ممكن، وقتي ممكن شد مظاهر امكاني ميتوانند صاحب آن نام باشند.
اكنون دو مطلب بايد كنار هم ثابت بشود يكي امتياز صفت ذات از صفت فعل ديگر آن كه آيا موجودات امكاني ميتوانند مظهر صفت فعل بشوند يا نه؟ بعد از بيان اين كه موجود امكاني هرگز نميتواند مظهر صفت ذات باشد بحث فوق را دنبال ميكنيم.
مرحوم كليني ـ رضوان الله عليه ـ در كتاب شريف اصول كافي، جلد اوّل بعد از اين كه مقداري از صفات ذات را ذكر ميكند، در پايان اين قسمت قبل از اين عنوان كه باب حدوث الاسما است يك عنوان ديگري دارد ميفرمايد: «جملة القول في صفات الذات و صفات الفعل» اين يك صفحه است كه بيان خود مرحوم كليني است و جزء روايات نيست ميفرمايند: «انّ كلّ شيئين وصفت الله تعالي بهما و كانا جميعاً في الوجود فذالك صفت فعل». اين يك قاعده كلي است كه خود آن مرحوم در شرح اين قاعده عقلي حدود يك صفحه سخن ميگويد. ايشان ابتدا خود قاعده را ذكر ميكند بعد يك صفحه آن را شرح ميدهد و ميفرمايد:
چيزي كه صفت وجودي است و نيز مقابل هم دارد و هر دو در خارج واقع ميشوند و خداوند به هر دوي اينها متصّف است اين گونه از امور يقيناً صفت فعل اند نه صفت ذات. مثلاً قبض و بسط، رضا و سخط، محبت و عداوت اينها هر كدام مقابل دارند و در خارج هم واقع ميشوند و خداوند هم به هر دو متّصف ميشود، خدا از موءمن راضي است و از كافر راضي نيست و بر او سخط دارد. خدا دوست موءمن است و دشمن كافر. خدا براي عدهاي روزي را بسط ميدهد و براي يك عده قبض ميكند، احيا و اماتهاي دارد. همه اينها مقابل دارند و خداوند هم به همه اين اوصاف با مقابلهاي اينها متصف ميشود. اين گونه اوصاف يقيناً صفت فعل اند نه صفت ذات، چرا؟ چون اگر چيزي مقابل داشت يعني تمام شد نوبت مقابل او فرا رسيد و آن مقابل، مقابل خود را طرد ميكند؛ مثلاً «لا يرضي لعباده الكفر»،6 ولي ايمان را ميپذيرد «رضي الله عنهم و رضوا عنه»7 خدا ايمان را راضي است «و رضيت لكم الاسلام دينا»8 يعني من اسلام را براي شما پسنديدم. در زيارت شريفه جامعه دارد كه: «رضيكم خلفاء» يعني شما را به عنوان خليفه پسنديد، اسلام را براي شما پسنديدم. خدا عدهاي را ميپسندد و عدهاي را نميپسندد، اطاعات را ميپذيرد و معاصي را نميپذيرد «كل ّ ذلك كان سيّئه عند ربك مكروها»9 چون ايمان را ميپذيرد و كفر را نميپذيرد پس مرز رضا و سخط از هم جدا هستند، اگر چيزي را خدا نميپذيرد معلوم ميشود رضاي او در آن جا نيست مقابل رضا هست، اگر رضا صفت ذات باشد بايد عين ذات باشد چون رضا در اين جا نيست لازمهاش آن است كه ذات در اين جا معاذ الله حضور نداشته باشد يا قبض و بسط اين چنين است يا قبول وعدم قبول اين چنين است خدا عمل متقيان را ميپذيرد: «انما يتقبّل الله من المتقين»10 عمل غير متقي را قبول نميكند يكي از اسماي حسناي حق، «قابل» است كه او «يقبل التوبة عن عباده»11 اين قابل نسبت به كار موءمنين است، كار كافرين را خدا قبول نميكند پس قبول، صفت خداست عدم قبول هم صفت خداست. پس هر صفتي مقابل هم دارد و چيزي كه مقابل دارد محدود است و چيزي كه محدود است ممكن است و نميتواند وصف ذات باشد، پس هيچ كدام از اينها نميتوانند صفت ذات باشند، اگر صفت ذات ميشدند بايد عين ذات و نامتناهي ميشدند يا بايد ذات، معاذالله حكم اينها را بپذيرد؛ يعني متناهي بشود كه محال است، يا اينها حكم ذات را بپذيرند و نامتناهي بشوند اين هم كه محال است، زيرا اينها مقابل دارند.
روي اين ضابطه ميتوان گفت: چيزي كه مقابل دارد صفت ذات نيست گر چه بر ذات حمل ميشود ولي وصف فعل است. ميدانيد كه در مقام اتحاد موضوع و محمول در هر قضيهاي موضوع و محمول با هم متحداند امّا مدار تعيين اين اتحاد به دست محمول قضيه است نه موضوع آن، وقتي گفتيم «زيد ناطق» يا «زيد عالم» يا «زيد قائم» موضوع و محمول با هم متحدند.
در اين سه قضيه، موضوع يكي است اما چون سه محمول مختلف داريم محور اتحاد بين موضوع و محمول هم فرق ميكند، در قضيه «زيد ناطق» محور اتحاد، مقام ذات است بنا بر اين كه ناطق فصل باشد ؛ يعني محمول با ذات موضوع متحد است. در قضيه دوم مدار اتحاد، وصف است نه ذات، ميگوييم «زيد عالم» كه پايينتر از اولي است. در قضيه سوم كه گفته ميشود «زيد قائم» اين قيام را از بدن زيد انتزاع ميكنيم نه از اوصاف نفسانيه او، چه رسد به مقام ذات او. «زيد قائم» اين قائم هم با زيد متحد است منتهي در مقام فعل. در دعاها ميگوييم «هوالله» ميگوييم «هو عالم الغيب والشهادة» ميگوييم «هوالسلام المومن المهيمن العزيز الجبار المتكبّر» همه جا «هو» هست و در همه موارد موضوع و محمول با هم متحدند، اما تعيين محور اتحاد موضوع و محمول به دست محمول است نه به دست موضوع. بايد محمول را ببينيم چون الله قد يرزق و قد لايرزق، الله قد يشفي و قد لايشفي، الله قد يقبل و قد لايقبل، پس اين محمول همتاي موضوع نيست وقتي همتاي موضوع نشد ميافتد در مقام فعل، وقتي كه در مقام فعل افتاد ميشود ممكن الوجود، وقتي ممكن الوجود شد بايد از ممكن اين مفاهيم را انتزاع بكنيم نه از مقام ذات، اگر از ممكن انتزاع كرديم آن گاه خيلي از اين ادعيه و زيارات حل ميشود و هرگز طعم غلوّ نميدهد.
ديگر زيارت جامعه و امثال آن براي كسي كه اين مسائل را ديده است آشناست، اين چنين نيست كه آن صد تكبير اين مشكل را حل كند اصلاً مشكلي در زيارت جامعه و امثال آن نيست تا انسان نيازي به آن توجيه داشته باشد كه بگويد چگونه ما زيارت جامعه را بخوانيم تا جواب بگويند چون مقدمتاً صد تا تكبير ميگوييد اين از صولت و آن حدت و آن عظمت دعا ميكاهد نه، اين طور نيست، همه آن دعا در مقام فعل است: «بكم يمسك السماء بكم ينزل الغيث» كار، كار است در مقام كار است اگر چنان چه كار است حتماً بايد از خارج ذات انتزاع بشود حالا آن خارج ذات فرشته باشد يا اهل بيت.
اهل بيت باشند كه اولي است، انسان كاملي كه معلم و مسجود فرشته هاست او مظهر اين اسماء فعليه باشد كه اولي است. خالقيت هم همين طور است خالق و غيرخالق صفت ذات نيست، قادر صفت ذات است قادر است براي اين كه خلق بكند قادر است براي اين كه خلق نكند اگر كسي مظهر خالق شد مثل حضرت مسيح ـ سلام الله عليه ـ او ميگويد «اخلق لكم من الطين كهيئة الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن الله»12 چون وقتي فعل شد باذن الفاعل خواهد بود هر كسي كه اين كار را انجام ميدهد به اذن صاحب كار انجام ميدهد. حضرت مسيح ـ سلام الله عليه ـ
مهرهاي از مهرههاي اين كار خداست آن گاه به اذن خدا ميآفريند و از غيب خبر ميدهد. اين كارها بايد به اذن حق باشد بدون اذن اصلاً فرض ندارد اگر كار است كار به دست صاحب كار سپرده است.
پس اگر ما به روايتي يا به آيهاي برخورديم هرگز در مقابل فعل هم اين چنين بود نه آن راوي را به غلوّ متهم ميكنيم و نه در سند طعن وارد ميكنيم و نه اگر كسي آن مضامين را پذيرفته است جزء غلات خواهد بود. مادامي كه پايش را از مرز فعل بالا نبرد منطقه صفات منطقه ممنوعه است چه رسد به منطقه ذات. يعني كسي بشود عين العليم اين مستحيل است، بشود عين القدير اين مستحيل است. منطقه صفات ذاتيه منطقه امن است و منطقه منع، چه رسد به منطقه ذات . پس تمام تلاشها در مقام فعل است، فعل هم بيش از يك امر نيست: «و ما امرنا الاّ واحدة»13 آن گاه آن رواياتي كه مرحوم صدوق ـ رضوان الله عليه ـ در كتاب شريف توحيد از حضرت امير ـ سلام الله عليه ـ نقل كرده كه: «انا عين الله، انا جنب الله» هرگز انسان آنها را بر غلوّ حمل نميكند، چون خيلي چيز سادهاي است چطور يك فرشته ميتواند بگويد «انا عين الله انا جنب الله انا يدالله» ولي معلم فرشته اين حرفها را نزند. اينها صفت فعل خداست وقتي صفت فعل شدند حتماً جداي از ذات اند.
آن يك صفحهاي هم كه مرحوم كليني ـ رضوان الله عليه ـ دارند شرح همين قاعده است، ايشان اصل قاعده را در صفحه اوّل ذكر ميكنند بعد نمونه هايي بيان ميكنند، اراده را اين چنين ميدانند، سخط را اين چنين ميدانند غضب را اين چنين ميدانند و امثال ذلك. آن قاعده كليه اين است كه :
«انّ كلّ شيئين و صفت الله بهما و كانا جميعاً في الوجود فذلك صفة فعل»، بعد ميفرمايند: «و تفسير هذه الجملة انّك تثبت في الوجود ما يريد و ما لايريد و ما يرضاه و ما يسخطه و ما يحبّ و ما يبغض» گاهي ميگويي خدا اراده كرده است كه مؤمنين را تطهير كند، درباره كافران ميفرمايد كه: لم يرد الله ان يطهّر قلوبهم پس قديريد و قد لا يريد، حب و سخط هم همين طور است، اراده و كراهت هم همين طور است، يريد اطاعت و كراهت را «يكره و لايريد، كه كل ذلك كان سيئه عند ربك مكروهاً». رضا و سخط هم همين طور است، «سخط الله عليهم»14 نسبت به يك عده نسبت به عدهاي ديگر هم «رضي الله عنهم و رضوا عنه»15 بنابراين اينها ميشود صفت فعل و فعل هم يكي است «ما امرنا الاّ واحدة» منتهي هر لحظه اين فعل به صورتهاي گوناگون در ميآيد.
آن گاه دو مطلب در اين جا حل ميشود: يكي اين كه اگر ما به رواياتي برخورديم كه ائمه ـ عليهم السلام ـ اين اوصاف فعليه را به خود اسناد دادند به آساني قبول ميكنيم شما در تمام 110 جلد بحارالانوار شريف كه نوع روايات ما در اين كتاب شريف است به يك روايت برخورد نميكنيد كه كار ذات يا صفت ذات را ائمه ـ عليهم السلام ـ به خودشان اسناد بدهند هر چه است در باره خلق، رزق، قبض و بسط، احيا و اماته است كه اينها كار خداست كار خدا هم كه ممكن است نه واجب، حتما بايد بيرون از ذات ما اين معنا را انتزاع بكنيم، مثل اين كه وقتي ميخواهيد بگوييد «زيد قائم» اين قائم را نه از آن جايي كه ناطق را انتزاع ميكنيد ميتوانيد انتزاع بكنيد و نه از آن جايي كه عالم را، چون ناطق مقوّم ذات است و عالم وصف نفساني ذات است ولي قائم، براي بيرون از محور ذات است ودر بدن او قائم و قاعد راانتزاع ميكنيد وقتي فعل در مقام خارج از ذات شد آن گاه مدبّرات امر بايد اين فعل را به عهده بگيرند. چه بهتر كه معلمين اين مدبّرات امر به عهده بگيرند. بقيه در صفحه 12
آن گاه نوبت به شاگردان ائمه ميرسد شاگردان ائمه آيا ميتوانند به جايي برسند كه يكي از اين مظاهر فعلي را ادعا بكنند يا نه؟ بعضي از صفات مرزش مشخّص است يعني صفت ذات يك نامي دارد و صفت فعل نام ديگر ؛ مثلاً قدرت، صفت ذات است و خلقت صفت فعل ؛ يكي را ميگويند قادر و ديگري را خالق، بعضي از صفات فعليّه و ذاتيّهاند كه يك نام دارند منتهي مرحله عاليهاش صفت ذات است مرحله نازلهاش صفت فعل، مثل علم يك علم ذاتي است كه «الله بكل شيء عليم» عالم قبل المعلوم و امثال ذلك كه علم ذاتي است يك علم فعلي است كه از مقام فعل انتزاع ميكند. آياتي كه در باره مسائل امتحاني ذكر ميشود كه خدا ميفرمايد ما شما را امتحان ميكنيم ببينيم چه ميكنيد» «ويعلم الصابرين»16 اين علم فعلي است و آن را از مقام فعل ميگيرند اين صفت فعل با آن صفت ذات چون در نام شريك اند احياناً ممكن است اين اشتراك لفظي زمينه مغالطهاي را فراهم بكند، يكي از چيزهايي كه هم بر فعل اطلاق ميشود هم بر ذات، منتهي به عنوان اشتراك لفظي ـ و همين اشتراك لفظي درد سر ايجاد كرده ـ كلمه «حق» است. اين حق هم بر مقام ذات اطلاق ميشود هم بر مقام فعل، كه فعل اش حق است ذات اش هم حق است. قول رااز آن جا كه واقع مطابق اوست ميگويند حق، عقيده را از آن جهت كه واقع مطابق اوست ميگويند حق، فعل حكم ثابت را هم ميگويند حق، چه اين كه ذات اقدس اله را هم ميگويند حق. اين كه در چند جاي قرآن ميفرمايد: «ذلك بانّ الله هو الحق و ان ما يدعون من دونه هو الباطل»17 اين مقام ذات است، اين كه ميفرمايد سخنان قرآن حق است، انبيا حق ميگويند، اين كار حق است، اين مال صفت فعل است.
1 ) سوره حشر (59) آيه 24 ـ 23.
2 ) غرر الحكم، ج2، ص603.
3 ) سوره كهف (18) آيه101.
4 ) سوره ق (50) آيه22.
5 ) نهج البلاغه، خطبه1.
6 ) سوره زمر (39) آيه7.
7 ) سوره مائده(5) آيه119.
8 ) همان، آيه3.
9 ) سوره اسراء (17) آيه38.
10 ) سوره مائده (5) آيه27.
11 ) سوره توبه (9) آيه104.
12 ) سوره آل عمران (3) آيه9.
13 ) سوره قمر (59) آيه50.
14 ) سوره مائده (5) آيه80.
15 ) همان، آيه119.
16 ) سوره آل عمران (3) آيه142.
17 ) سوره حج (22) آيه62.